چند صباحی است که دل را معبد عشقت نهادم و از فراسوی فاصله ها نگاه مهربانت را بر خود خریدم. روزگاری بود که تنهاییم را با مرغان آسمان تقسیم می نمودم و همراه با بارش باران، دل تنهایم را نوازش می کردم، تا اینکه نام زیبایت را خواندم و همانا عشق بزرگت را با دنیای تنهاییم تعویض نمودم. مهربانا.... در چشمانت چیست که مرا به سوی خود میکشد؟ در گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد؟ در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟ آیا میبینی که تو را میبیند؟ صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند: دوستت دارم،
دوست ندارم که بگویم دوستت دارم دوست دارم که بدانی دوستت دارم
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشقتم متینم
hasde weblogin chokh jalibde
alah sani sakhlasin eshgiva
be paye ham goja beshin